دلم میخواس یه نباتونه بنویسم هنوز حسش نیومده
ولی همین الان که وسط نمازم بودم یه اتفاقی افتاد که مغزم سوخت!!!!
سر نماز بودم
نبات داره عکسای پشت کتاب تن تن رو میبینه
بعد از باباش که چشاشو بسته میپرسه قسمت دوش خوبه... باباش نمیدونم چه جوابی میده
بعد میگه قسمت 3 خوبه؟ باباش میگه بخون ببینم قسمت 3 چیه؟
نبات میگه جدال با تبهکاران!
باباش میگه آره خوبه
بعد میپرسه وروجک تو چجوری خوندی!!!!
بعد تازه من میفهمم که چی شده
و مغزم .... سووووخت
با عرض پوزش یاد اون جوک افتادم که اسبه زنگ میزنه سیرک میگه من دوس دارم باهاتون همکاری کنم طرف میپرسه خوب شما چه تلنتی داری!!!! اسبه میگه شاسکول دارم باهات حرف میزنمااااااا....
نباتونه بعدی در حین نوشتن این پست!!!
باباش میگه نبات میدونستی یه روز تا شب تو ماه دوهفته طول میکشه ...نبات میگه چی؟
باباش دوباره همونو میگه
نبات میگه ینی دو هفته طول میکشه تا از سرکار برسی خونه!!!!
وای خدا من مغزم امروز دیگه نمیکشه.... خدایاااااا